داوود برای اینکه اینجا برسد هزینهای زیادی کرده است. خانوادهی او قتل عام شد، خود او آواره شد و سالهاست که نمیتواند به ملک و وطن برگردد. او در غربت بود که بسیاری از آهنگهای او به خاطرهی عام بدل شد. تنها همین “صفورا” ما را به کجاها که نمیبرَد!
البته من تجربهی سفر به اروپا و آمریکا و استرالیا را ندارم اما احساس میکنم که آدم هرچه دورتر میرود خاطرات آن جمعی که فراموش نمیشوند، زندهتر میشوند. شاید بسیاری از مهاجرین خاطرات زیادی با خود برده باشند. بخشی از آرزوهای آنان شاید هرگز فراموش نشود. از آن میان یکی هم همان صفوراییست که هرکسی در یکجای دور، جا گذاشتهاند. هر از گاهی که از کار و نان و خستگی فارغ شدند، در یک جایی که بخواهند نفس تازه کنند، یاد آن نخستین عشقهای نوجوانی بیفتند. به آن صفورایی فکر کنند که اکنون بزرگ و تحصیلکرده و خوشتیپ و فهمیده شده است.
بسیاری از مهاجران سالها در خوشیهایشان تنها ماندهاند. لااقل کسی به آن قدوقامت صفورایی که بداند آن پسران بدپوش کمروی اکنون چه مردانی شدهاند، نبودهاند تا خوشیِ رسیدن به موقعیتهای تازه را با آنان شریک کنند. در جامعهی غولپیکر جهاناول یک انسان مهاجر جهان سوم هرجایی هم که برسد، باز یک چیزی کم دارد. اما آن صفورایی که رشد اولین عشقش را از نخستین کوهپایههای هزارجات تا تحصیلات دانشگاهی در جهان اول اندازه بگیرد، لطف دیگر دارد!
اکنون شاید بخشی از جامعهی مهاجر با همان صفوراهایی خویش دستبهدست به کنسرت بروند. داوود آن روزهای ازدسترفته را بار دیگر زنده کرده است. حرمت و وفاداری و خاطرات و گذشته را یکجایی به هم رسانیده است.
بگذارید داوود بخواند. برای اینکه هر کدام ما را به اینجا برساند بسیار هزینه کرده است، اینبار هم شما هزینه کنید. بروید و به حرمت تمام سالهایی که داوود برای “همقراغانش” خوانده است، به حرمت آن آیینِ داوودیِ “هرگز فراموشت نمیکنم” از جا بایستید و یکراست برقصید.
من هرچند که بسیار دورم و شاید انترنتی که او را زنده تماشا کنم هم نباشد اما به احترام داوود دستهایم را در بغل میگیرم و
از جا برمیخیزم.
حسن ادیب